كولي وفرشته((آريوبتيس))

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.


شلاقهاي بي امان زندگي آنقدر بر پوست سفيدش فرود آمدند،كه حالا او را يك سياهپوست مي شناسند.
بيانش هم دشوار است ،رازي را كه تنها يك مرد كولي در كوچه هاي غربت زده ي شهرش شبيه به سايه ي بي روح اندامي در هم شكسته و سردبه دنبال مي كشد.
بعضي چيزها درست به سنگيني خوابي شبانه هستند كه در عين بي وزني شانه هاي نيرومند يك مرد را خرد مي كنند.
تنها گرسنگي دليل مرگ يك شكم خالي نيست.
گاهي سرت را پر مي كنند از فضولات انساني آنقدر كه خفه ات كنند.
با اينهمه،مرد كولي قدم بر مي دارد وهرچه بيشتر جلو مي رود،بيشتر در خودش فرو مي شود.
مثل سياه چاله اي كه حتي خودش راهم قورت مي دهد.
اما آخرين آرزويش اين بود:
دلش يك لحظه سكوت مي خواست،يك وجب سكون.
چيزي كه حالا در پس اين رنگارنگي بي محتوا حتي آرزويش هم محال است.
وكمتر از يك لحظه،او را ديد.
فرشته اي به رنگ گلهاي وحشي.
به سمتش رفت.
فرشته،نگاهي به سر و وضع كولي كرد و با ترحم پرسيد:چه مي خواهي؟
كولي جواب داد:فقط يك الهام،چيزي براي نوشتن
فرشته پوزخندي زد و گفت:تو؟؟؟؟توي كولي؟؟؟
كولي خرده هاي غرورش را جمع كرد و مثل يك مرد غريد:من يك نويسنده هستم ،خانم.
و در همين حال صداي شكم گرسنه اش ته مانده ي غرورش را بلعيد.
فرشته نااميد آهي كشيد و زمزمه كرد:من هم يك فرشته ام ،كارم را هم بلدم،من در اين شهر لذت مي فروشم.
سپس سوار خودروي اولين مشتريش شدو رفت.
كولي ديگر چيزي براي گفتن نداشت،به اطرافش با دقت بيشتري نگاه كرد.هيچ كس خودش نبود.
همه ي اهالي شهر بي تفاوت سيگارهايشان را قرباني خواسته هايشان مي كردند.آنقدر زياد، كه آسمان هم خاكستر باريد.

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 13 بهمن 1391برچسب:,ساعت21:4توسط امیر هاشمی طباطبایی | |